ته تغاری عزیزم،
یادمه وقتی که به دنیا اومدی، دغدغه اصلی ذهنی ام این بود که وقتی بزرگ بشی چه شکلی میشی. و در جایگاه دوم، اینکه کی بالاخره بزرگ میشی تا من بتونم باهات بازی کنم و دیگه محتاج اون دخترعموهای روانیمون برای همبازی شدن باهام نباشم.
تصور کردن یه ته تغاری بزرگ، وقتی که با پوست سرخ و سفید توی ملافه پیچیده شده بودی و نمیتونستی کاری بکنی به جز اینکه دست و پاهای کوچولوت رو توی هوا بگیری و تند تند تکونشون بدی، سخت بود. خیلی سخت!
کی فکرش رو میکرد که اون مشتهای کوچولویی که توی هوا برای خودش تکون میخورد و میچرخید، 20 سال بعد اونقدر محکم و قوی بشه که حتی بابا هم ازشون فراری باشه؟هان؟ کی واقعا فکرش رو میکرد؟ :|
اون موقعها مثل الان نبود که زمان مثل برق و باد بگذره. اون موقع (حداقل برای من) یک عمر طول کشید تا تو بتونی بالاخره سینه خیز راه بری. هنوز بار اولی که سینه خیز رفتی رو یادمه. جمعه ظهر بود. من و مامان و بابا جلوی سفره و روبه تلویزیون نشسته بودیم و ناهار میخوردیم. (دلت نخواد، قرمه سبزی داشتیم) و بعد، من دیدم تویی که قبل از ناهار اون طرف اتاق بودی، الان کنار منی و داری با نمکدون بازی میکنی و سر نمکدون رو با زبون کوچولوت لیس میزنی. یعنی ببین نمکدون چه جذابیتی برات داشت که خودت رو به خاطرش از اون طرف اتاق کشونده بودی این طرف.
(درسته که تف تو از نظر مامان همیشه گل بوده و هست، ولی این فکر که آیا مامان بعدا اون نمکدون رو شست یا نه، تا ابد به عنوان یک سوال بیجواب توی ذهنم چرخ خواهد زد!!)
راستش رو بگم توی عالم بچگی، هم عاشقت بودم و هم به ریزه بهت حسودی میکردم. به هرحال قبل از اینکه تو بیایی، من یکی یکدونه خونه بودم و تمام توجه مامان و بابا مال من بود. اما با ورود تو، این توجه باید نصف میشد. مخصوصا اون اولا که فقط بلد بودی ونگ بزنی و همه مون رو شبا بیدار نگه داری.
اما بعدا که بزرگ شدم، بعدا که بزرگ شدی، دیگه حسادتی نبود. قهر و آشتی بود. دعوا و کتک کاری و ماچ و بوسه بود. بازی و دویدن بود. ولی خبری از حسادت نبود.
و چه قدر خوشحالم که دیگه هیچ وقت حسادتی در کار نبود ...
قبلنا فرشته بودی. حتی کشتن حشرهها هم به نظرت دردناک بود و به خاطرشون اشک میریختی. الان هم فرشته هستیا. ولی یه کم درجه خشونتت رفته بالا و دستت سنگین شده. حس میکنم جامون برعکس شده و داری انتقام بچگیهامون رو میگیری! اون موقع (با اینکه از اعتراف بهش شرمم میاد و عمیقا بابتش بهت بدهکارم) من میزدم و تو که دفاعی نداشتی چنگ مینداختی. الان تو میزنی و من که دفاعی ندارم چنگ میندازم. البته خدا رو شکر که به دعوا منجر نمیشه. ولی بیا مسالمت آمیز رفتار کنیم. باشه؟
عاشق زمانهایی ام که دوتایی با هم وقت میگذرونیم. اون وقتایی که با هم میریم بیرون، یا تا نصف شب بیدار میمونیم و حرف میزنیم، یا وقتایی که عین دوتا پیرمرد میشینیم و ساعتها هفت خبیث تحریف شده و چهاربرگ بازی میکنیم. قبلنا خیلی بیشتر باهم فیلم میدیدم. اما دیگه توی این مورد راهمون از هم جدا شده. چیزایی که من میبینم مورد علاقه تو نیست و منم دیگه مثل گذشته، توان و وقت انیمه دیدن رو ندارم. وریتی شو رو که دیگه نگو!
ولی کارتون onward رو که این تازگیها با هم دیدیم خیلی دوست داشتم. عمیقا حس میکردم که تو برادر کوچیکهای و من برادر بزرگه. خداییش بعضی از رفتارهای برادر بزرگه کپی خودم بود! اینکه دوتایی با هم کارتون رو دیدیم بهم خیلی بیشتر چسبید تا اگر تنهایی میدیدم.
بیا وقتی این ارائههای لعنتی من تموم شد، بیشتر با هم فیلم ببینیم. باشه؟
هرسال عاشق این بودم که موقع تولدت، برم و یه چیزی برات بخرم که بهت نشون بدم: هی آبجی کوچیکه، هنوزم جات درست وسط قلب منه. و بعد بیام و یه جوری باهاش سورپرایزت کنم. تا همین سه سال پیش هدیهها رو توی بخشهای مختلف خونه قایم میکردم و از روی مکانهای مخفی، یه نقشه گنج درست میکردم و میدادم دستت و قدم به قدم میرفتیم دنبال شکار گنج. عاشق اینجور وقتا بودم.
شاید دیگه سنمون برای نقشه گنج جواب نده. ولی اگر شرایط عادی بود و کرونایی در کار نبود، به زور میکشوندمت و میبردمت کافه باکارا، توی هوای اردیبهشتی حیاط بزرگش مینشستیم و درحالی که داریم تلالو آفتاب لذتبخش رو روی حوض بزرگ آبی رنگش نگاه میکنیم و دوغ مشتی و غلیظمون رو با نعنا و گل سرخ توی لیوانهای روحی سر میکشیم و منتظر رسیدن سیب زمینی با سس قارچ مون هستیم، کادوت رو میذاشتم جلوت، بهت میگفتم تولد مبارک آبجی کوچیکه و دوتا بوس آبدارِ صدار دار، از همونایی که بدت میاد، میکاشتم روی لپات و بهت میگفتم : میدونی که چه قدر دوسِت دارم کثافت من!!
و بعد تو میخندیدی، با کمیانزجار جای تف من رو پاک میکردی و یه چیزی رو با محبت و با زبانی نه چندان شایسته حواله ام میکردی.
الان که بهت نگاه میکنم، میدونم هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمیکردم اینشکلی بشی. مخصوصا اون موقعها که ریزه میزه بودی و میذاشتمت روی پاهام و میبردمت هوا و سوپرمن بازی میکردیم. «خفن» کلمه ایه که به حق میتونم در موردت به کار ببرم، ولی خواهش میکنم خیلی جو گیر نشو:)
تولدت مبارک آبجی کوچیکه. عاشقتم تا آخر دنیا.
با سپاس فراوان
مخلص شما
آبجی بزرگه
پ.ن : تو رو خدا کمتر PubG بازی کن. صاف کردی!
دیشب وقتی دیدم ساعت سه نصف شب توی پذیرایی تاریک نشستی و داری بازی میکنی، یه سکته رو رد کردم. فکر کردم از ما بهترون نشسته! نکن خواهر من، نکن.
پاسخ آزمون گروه اول تهیه نسخه پشتیبان