loading...

مربای کاج!

روزنوشت های یک آدم معمولی

بازدید : 388
چهارشنبه 6 اسفند 1398 زمان : 17:03
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مربای کاج!

امروز صبح وقتی از خونه میزدم بیرون حالم خیلی بد بود. ولی شب موقع برگشتن لبخند روی لبام بود.

خواستم فقط داستان امروزم رو اینجا تعریف کنم و بگم چطوری حالم بهتر شد و تونستم لبخند بزنم و ...

به غول بزرگ کرونای ذهنم تف بندازم!

به خاطر همینم متن خیلی طولانی شد... ولی شاید...

فقط شاید...

یه نفر دیگه هم با خوندنش احساس بهتری بهش دست بده.

امیدوارم.


راستش وقتی خبر این اومد که پروازهای همه کشورها به ایران متوقف شده و درواقع یه جورایی کل دنیا، ایران رو قرنطینه کرده، حس خفگی بهم دست داد. مثل کسی که ترس از فضای بسته داشته باشه و توی آسانسوری گیر بیفته که بین زمین و هوا معلقه.

حالا نه اینکه پاسپورتم پر از مهرهای رنگی پنگی باشه‌ها! نه! (پاسپورتم عین دل مومن، سفید سفیده) فقط دوست دارم که آپشنخروج از کشور رو داشته باشم!

حس گیر افتادن و هیچ راه فراری نداشتن برام خیلی دردناکه.

اگر بخوام این حسم رو بهتر توصیف کنم میتونم به موارد زیر اشاره کنم:

1. مثلا تصور کنین که توی دنیایی شبیه دنیای واکینگ دد گیر افتادین. دنیایی که یهویی چشمتون رو باز میکنین ( در مورد شخصیت اصلی فیلم، بیدار شدن از کما بعد از تیراندازی بود، مال ما بیداری نصفه و نیمه مسئولین و اعتراف به وجود کرونا توی کشور) و اینکه می‌فهمین یه عالمه زامبی دور و برتون رو گرفتن و باید حسابی مراقب باشین وگرنه کارتون تمومه. این حس رو بهم میده که راه فراری نیست. یا حداقل در نگاه اول نیست و باید خیلی جون سخت باشی تا از دست زامبی‌ها فرار کنی تا بهت نرسن و بیماریشون رو بهت ندن. و اینکه واقعا جایی برای فرار نیست. شاید یکی دوتا واحه اون وسط باشه برای استراحت، ولی یه جای واقعی برای موندن ... نه، نیست.

2. یا مثل سریال لاست. حس میکنم توی یه جزیره دور افتاده گیر افتادیم و راه خروج هم نداریم و هی انواع و اقسام بلاها سرمون میاد( مثل سیل، زلزله، بازار سیاه ماسک، تلفات دادن‌های دور از انتظار) و کلی معما و حرف‌های ناگفته از دستان پشت پرده وجود داره که همینطور که میریم جلو، بیشتر و بیشتر به عمق فاجعه پی میبریم و می‌فهمیم موضوع، فقط سقوط یه هواپیما توی یه جزیره دورافتاده نیست.

و اینکه گروه نجاتی هم برای پیدا کردنمون نمیاد.


امروز صبح رفتم شرکت که یه سری کارها رو از مدیر فنی مون تحویل بگیرم تا به صورت ریموت توی خونه روشون کار کنم.

سوار بی آر تی که شدم، تنها چیزی که میدیدم، ماسک و دستکش یکبار مصرف و قیافه‌های ماتم زده بود. حس میکردم که انگار یه نفر به همه مون سوزن زده و تمام شادی مون رو کشیده بیرون.حتی یک قطره هم برامون باقی نذاشته بود.

خیلی حس بدی بود.

رفتم شرکت و یه کم به کارها رسیدم. اما مدیر فنی مون نیومد. عصبانی بودم که من این همه راه پاشدم اومدم این ور شهر و با سختی بسیار از بین میزبانان کرونایی بالقوه به سلامت عبور کرده ام و کلی سختی کشیدم و با اینکه جناب حضرت آقا میدونسته من قراره امروز بیام، تشریفش رو نیاورده!!

رفتم پیش مسئول دفترمون و بهش گفتم.

در جواب گفت : نمیدونم میدونی یا نه، اما آقای فلانی الان چندین ساله که درگیر سرطانه. کلا این قسمت بدنش ( به قسمت شکمش اشاره کرد) خالیه. همه رو در طی این چند سال درآورده اند. به خاطر همینم سیستم دفاعی بدنش خیلی ضعیفه و میترسه که بیاد. درواقع بهتره که کلا از خونه بیرون نیاد ...

و من اون لحظه از خجالت آب شدم...

من چند سال بود که این آدم رو میشناختم. و نمیدونستم!!

و از خودم بدم اومد که چرا در موردش بد فکر کرده بودم. کارهارو از یه طریق دیگه پیگیری کردم و درست شد. ولی حس خجالت و شرمندگی ام به خاطر عصبانیت خودخواهانه ام (که کلا مجبور بودم امروز رو از خونه بزنم بیرون) هنوز از بین نرفته.

و به این فکر کردم که توی این دوره، آزمایش سختی پیش رومون گذاشته شده، و احتمالا خیلی‌هامون قراره مثل من خودخواهانه رفتار کنیم. و خیلی‌هامون سعی میکنیم که خودمون رو مرکز همه چیز قرار بدیم.

(از چندین و چند دستکش و دستمال کاغذی رها شده روی کف آسفالت،بگیر تا قوطی رانی و شیرکاکائوی مصرف شده روی صندلی‌های ایستگاه اتوبوس و خلط‌های با افتخار تف شده بر روی زمین که حالم رو بد می‌کرد، تنها نشانه‌های کوچکی از این موضوع بودند.)

واقعا چند نفر از این آزمایش میتونن سربلند بیرون بیان؟

چند نفر؟


وقتی به تمام این اتفاقات چند وقته به چشم یک " آزمایش" نگاه کردم، یکهو یه خاطره به یادم اومد.

حدود 6 سال پیش بود که قرار شد خانواده دایی که داشتن می‌رفتن شمال، من رو هم با خودشون ببرن. خیلی خوشحال، شبش با دختردایی‌ها آب و هوای مازندران رو چک کردیم و در کمال خوشحالی، روزی "آفتابی همراه با بارش باران پراکنده در بعضی نقاط"پیش بینی شده بود.

( تو تصوراتمون اینطور برنامه ریزی کردیم که چتر میبریم و سه تایی میریم زیر بارون قدم میزنیم!)

ما نزدیکای ظهر راه افتادیم سمت شمال. توی جاده دیدیم که هوا همه اش داره سرد تر و سردتر میشه و شیشه‌ها دارن شروع میکنن به یخ زدن. و بعد در کمال تعجب شاهد نشستن سریع دونه‌های سفیدی روی زمین بودیم.

داشت برف می‌بارید.

و اونقدر برف بارید، تا جایی که دیگه نمیشد بدون زنجیر چرخ حرکت کرد. دایی ماشین رو نگه داشت و از ماشین پیاده شد و زنجیر چرخ‌ها رو بست. یه مسافتی رو باهاش رفتیم که یهویی ماشین تکونی سختی خورد و شروع کرد به یه وری حرکت کردن.

زنجیر چرخمون پاره شده بود! گویا از یک نوع مدل جدید بود که توی بخشی از ساختارش پلاستیک به کار رفته بود. خلاصه که ماشین وسط راه جوابمون کرد. دیگه نمیتونستیم جلوتر بریم.

برف اونقدر زیاد شده بود که ارتفاعش تا زانوهامون می‌رسید. ( دقت کنید: تا زانو!)

قسمت آخر مسیر بودیم. و باید از یک جاده طولانی به شدت سربالایی بالا میرفتیم که یه طرفش کوه بود و یه طرفش دره. باید از اون جاده بالا میرفتیم تا به ویلا می‌رسیدیم. اما ماشین نمیکشید سربالایی رو بره بالا.

به زور ماشین رو کشیدیم یک گوشه و پایین جاده پارکش کردیم. هرکی یه کوله انداخت پشتش، یه سبد، یه کیف یا یه چمدون گرفت دستش و پای پیاده راه افتادیم. توی شرایطی که به شدت برف میبارید. و ارتفاعش هم لحظه به لحظه روی زمین بیشتر میشد.

یه دونه چراغ هم توی مسیر نبود. نه تیر چراغ برقی، نه روشنایی‌های شهری که پایین جاده قرار داشت. هیچی نبود. تنها نوری که دیده میشد، نوری بود که انگار از خود برف ساطع میشد. با اینکه همه جا تاریک بود، ولی حس میکردی که واقعا تاریک نیست و یه روشنایی مرموزی اطرافمون بود. با چراغ قوه گوشی مون هم جلوی پامون رو روشن میکردیم ببینیم داریم کجا میریم.

و سکوت بود. سکوت مطلق. فقط صدای خش خش پاهای ما بود که برف رو می‌شکافت و پیش می‌رفت.

خب یه تصویر کلی ارائه میدم : جاده سربالایی با شیب تند. کنار دره. پای پیاده. با یه کوله به پشت و یه سبد به دست. بارش برف سنگین. ارتفاع برف تا بالای زانو. شب. بدون نور. سکوت مطلق.

این شرایط ما بود.

بعد از یه مدت به شدت بریدم. از یک جایی به بعد همه اش حس میکردم که دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. یخ زده بودم. پاهام به شدت درد میکرد و ساق پام داشت منو میکشت. سنگینی کوله‌ی پشتم و سبد توی دستم هم قطعا به بهبود اوضاع کمکی نمی‌کرد. اما یهویی به این فکر کردم که:

تو بالاخره به بالای این جاده میرسی. و وقتی که برسی، با افتخار برمیگردی و به پشت سرت نگاه میکنی و میگی من این کار رو کردم. مناین همه راه رو بالا اومدم. من. پس ادامه بده. برو. تو میتونی.

میدونی که اینا همه اش خاطره میشه. بعد میری و برای مامان و بابا و ته تغاری تعریف میکنی. برای دوستات تعریف میکنی. برای دخترخاله‌هات تعریف میکنی. اینا همه اش خاطره میشه. خاطره‌‌‌ای از اینکه تو تونستی. تو عاشق داستان گفتنی. حالا قیافه‌هاشون رو تصور کن وقتی دارن به داستانت گوش میدن ... ولی بالاخره تموم میشه.

اینا همه اش خاطره میشه ...

و از اون به بعد بود که با هر قدمی‌که برمیداشتم و برف‌ها رو کنار میزدم میگفتم: اینا همه اش وقتی که برسی اون بالا خاطره میشه.

وقتی ساق پام تیر میکشید و فریاد سر میداد که من دیگه بریدم و نمیکشم حتی یه قدم دیگه بر دارم، با خودم میگفتم: اینا همه اش وقتی که برسی اون بالا خاطره میشه.

وقتی که رد دسته سبد پر از ظرف و خوراکی، بند انگشتام رو دردناک کرده بود و حس میکردم الانه که از دستم بیفته، با خودم میگفتم : اینا همه اش وقتی که برسی اون بالا خاطره میشه.

و هر از چندگاهی برمیگشتم و به دختردایی نازک و ظریفم که پشت من می‌اومد و میدونستم که اوضاع سخت تری نسبت به من داره، نگاه میکردم ( همونی که سر کرونا نگرانش بودم) که ببینم چه قدر عقب مونده و صبر میکردم تا به من برسه و جا نمونه و آروم، بین نفس نفس زدن‌هام از سر خستگی و سرما بهش میگفتم که :

طاقت بیار فری. اینا، همه اش، وقتی که برسیم اون بالا خاطره میشه.


و حدس بزنین چی شد؟

بله دیگه! ماجرای اون شب ما خاطره شد.

:)


خاطره‌‌‌ای که من الان بعد از 6 سال روی تختم نشستم و دارم مینویسمش. ( البته این داستان هزار بار برای هزار نفر قبلا تعریف شده و ملت، وقتی که من عبارت " یه بار ما شمال رفته بودیم " رو به زبون میارم، رعشه میگیرن. بس که من این قضیه رو صدبار برای همه تعریف کردم.)

(البته این داستان یه بخش دیگه هم داره. اینکه بلافاصله بعد از رسیدن ما به ویلا، برق رفت و تا 5 روز، همچنان برق قطع بود. اینکه آب هم قطع بود. اینکه تلفن هم قطع بود. اینکه فقط گاز داشتیم. اینکه تا خود صبح اونقدر برف اومد که قشنگ ارتفاعش تا کمرمون می‌رسید و ما میرفتیم با زور و دست و کمر و نشیمنگاهمون، جاده درست میکردیم که بتونیم رفت و آمد کنیم. برف میریختیم توی قابلمه و میذاشتیم روی گاز تا آب داشته باشیم. 5 روز تمام چربی روی چربی گذاشتیم و برای خودمون و لایه محافط درست کردیم، چون آب نبود که حموم کنیم! اینکه توی مصرف آذوقه مون صرفه جویی میکردیم. اینکه کلوچه‌هایی که داشتیم و کم بود و کنار بخاری سق میزدیم، خوشمزه ترین کلوچه دنیا بود. که گوشی من وقتی رسیدیم، فقط 3 درصد شارژ داشت و همه اش رو توی جاده برای بازی مصرف کرده بودم و با همون سه درصد که به طور معجزه آسایی برکت داشت، زنگ زدم به مامان و همه چیز رو براش تعریف کردم و گفتم نگران نباشه :)))

ولی خب، بخش دوم سفرمون خودش یه داستان دیگه است که خیلی اینجا بازش نمیکنم!!


وقتی امروز یاد این خاطره افتادم، دوباره جمله عزیزم رو که اون همه بهم انرژی میداد، پیش خودم تکرار کردم :

اینا همه اش وقتی که برسی اون بالا خاطره میشه.

و میدونین چی شد؟

یه دفعه کلی حالم بهتر شد.

دیگه حس خفگی نمی‌کردم که انگار توی یه جایی گیر افتادم و راه خلاصی نیست.

حس نمی‌کردم تا قطره آخر شادی ام توسط غول بزرگی به اسم "ترس از کرونا" گرفته شده.

دیگه حس بدی نداشتم.

فقط این حس رو داشتم که من باید تحمل کنم، باید صبر کنم، باید با همه چیز با تمام توانم و با درستی روبه رو بشم و هرکاری از دستم بر میاد، به سهم خودم، انجام بدم و بعدش ...

بعدش همه اینا یه روزی خاطره میشه ...

میدونمکه یه روزی همه اینا خاطره میشه ...

و یه روزی برای آدم‌های دور و برم نعریف میکنم که آره، من از قرنطینه ایران و کرونا جون سالم به در بردم.

و براشون داستانم رو تعریف میکنم. و به دهن‌های بازشون نگاه میکنم که از شنیدن قصه من، خود به خود باز مونده ...

و از دیدن چهره‌های بهت زده شون لذت میبرم.

و به این فکر میکنم که من میدونستم که یه روزی همه اینا خاطره میشه ...

بازدید : 604
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 10:28
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مربای کاج!

پنجشنبه ظهر رفتم داروخانه که ماسک و ژل ضد عفونی کننده بخرم. یه آقایی جلوم بود که اونم ژل میخواست. خیلی عصبانی_طور گفت: نه بابا! این چیه دیگه به من میدی! و بعد از داروخانه بیرون رفت.

من رفتم جلو و با تردید پرسیدم: ژل ضد عفونی کننده و ماسک دارین؟

پسر جوونی که پشت کانتر ایستاده بود، یه دونه تیوب زرد رنگ با عکس پاتریک و باب اسفنجی که از خوشحالی بالا پریده بودن رو روی کانتر به طرفم هل داد و گفت: همینو داریم. ماسکمون هم تموم شده. از صبح ملت هجوم آوردن ژل و ماسک میبرن.

من که قطعا انتظار باب اسفنجی رو نداشتم، و یه کم هم به نظرم عکس باب و پاتریک بامزه بود، خندیدم و گفتم: واقعا همینو دارین فقط؟

دولا شد و قفسه‌های پایینی پشت کانتر رو نشون داد و گفت: ببین، همینم داره تموم میشه ( جعبه اش تقریبا خالی شده بود).

گفت: به جز باب اسفنجی شکل‌های دیگه هم داره. کیتی داره. ( یه دونه کیتی صورتی جیغ گذاشت روی کانتر) بتمن هم داره. کدومو میخوایین؟

هیچی دیگه. دیدم داره تموم میشه، گفتم 4تا بده که یکی یک دونه به مامان و بابا و ته تغاری بدم.

برای بابا پسرونه اش رو گرفتم :)) بتمن زمینه اش سرمه‌‌‌ای بود و رنگ جیغ نداشت. وقتی میخواستم نشونش بدم، یه کم دورتر گرفتم که فقط رنگ سرمه ایش معلوم باشه و شکلش رو نبینه:)) میدونم که بعدا موقع استفاده یا توجه نمیکنه، یا میگه حالا که بازش کردم استفاده کنم، همون اولش مهمه که قبول کنه.

+ از قبل دوتا ماسک خریده بودم. همون موقعی که توی چین بحران ماسک به وجود اومده بود. مامان هم بعدا دوتا دیگه به قیمت خدا تومن گرفت که بشه 4 تا.

بعد برای من اینطوری توضیح میده که:من که به ماسک نیازی ندارم. جایی نمیرم که. بابات که میدونم نمیزنه. تو و ته تغاری نفری دوتا داشته باشین که چون ماسک هم خودش به یکی از عوامل انتقال بیماری تبدیل میشه ( توی یه کانال پزشکی خوندم) بتونین عوضش کنین.

میگم مادر من، چرا حس میکنی سوپرمنی آخه عزیزم؟ شما که رماتیسم داری و سیستم دفاعی بدنت ضعیف تر از ماست، حتما میری بیرون باید بیشتر از ما مراقب خودت باشی و ماسک رو حتما بزنی. میری کل محله رو میچرخی و خرید میکنی، بعد جایی نمیری؟؟

مامان یه کم ناراحت شد اینطوری بهش گفتم، ولی امروز که میرفت بیرون، ماسکش رو زد.

++ به همه شون به صورت تک تک گفتم اگر به دکمه‌های عابر بانک دست زدین یا دکمه‌های آسانسور دانشگاه یا هرجای دیگه، ژل تون رو دربیارن بزنین. کارتتون رو دست کسی ندین. خودتون موقع خرید کارت بکشین و بعد از وارد کردن رمز، بازم ژل بزنین. میخوایین کارت مترو تون رو با این دستگاه‌هایی که توی ایستگاه گذاشتن شارژ کنین، ژل فراموش نشه. تو ته تغاری، حالا که این ترم هم دوباره باشگاه ثبت نام کردی، دیدی یکی مریضه نمون اونجا. بلافاصله بعد از تموم شدن کلاست هم ژل فراموش نشه. معلوم نیست چه کسانی از صبح توی اون محیط بسته آلوده بودن. اگر به دستگیره‌‌‌ای چیزی دست زدین، بازم ژل بزنین.

وقتی میرسن خونه، مجبورشون میکنم، قبل از درآوردن لباسشون، دست‌هاشون رو بشورن.

قشنگ یه خفه شوی خاصی توی چشماشون میبینم که به زودی از سطح انتقال چشمی‌به سطح انتقال زبانی میرسه. ولی خب نگرانشونم. چه کنم دیگه...

+++ فردا دانشگاه کلاس دارم. یه خبر خوندم که انگار دیشب یکی از بچه‌های خوابگاه علم و صنعت رو که مشکوک کرونا بوده، بردن برای آزمایش. بچه‌های اتاق بغلی انگار آمبولانس خبر کرده بودن.

و اینکه نصف بچه‌های کلاس ما هم بچه‌های خوابگاه اند...

من از همونایی ام که تا هفته آخر اسفند میرم سرکلاس و همه تا میخوره فحشش میدن. الان حس میکنم اگه نرم، از درس عقب میمونم. بعد به خودم نهیب میزنم که سلامتی مهم تره دیوانه! کلاس کیلو چنده... و با اینکه عقل سلیم میگه که نباید برم، اما همچنان دودلم.

++++ مامانم نشسته داره توی تلگرام خبرها و پستها رو میخونه. یه جایی خوند که دانشگاه‌های تهران تعطیل نیست. بعد با عصبانیت گفت : دانشجوهای بدبخت پس باید چی کار کنن؟ (اشاره به من و ته تغاری) دانشجو شش که نداره، کرونا هم بگیره بمیره؟

+++++ دختردایی ام اینترنه. فکرم همه اش درگیرش بود که این بچه جون نداره راه بره، حالا اگه با بیمار کرونایی روبه رو بشه، بیشتر از همه مستعده.

یه پیام بهش دادم که مراقب خودت باش. برام یه عکس فرستاد. میگه پشت اون در بیمار کرونایی داریم. زیر در پنبه چپوندیم که هوا نره و بیاد.

و من با دیدن عکس، بیشتر از قبل نگرانش شدم...

لینک عکس بیمارستان‌شون

این وضعیت نظام بهداشت کشور ماست:ا

بازدید : 562
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 10:28
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مربای کاج!

این روزا حس میکنم کلمه‌ها میچسبن به دیواره‌های مغزم و بیرون نمیان. با این کاردک‌های مخصوص باید به جونشون بیفتم و از دیواره‌ها جداشون کنم و بریزشون داخل گلوم تا بلکه چندتا کلمه از دهنم بیرون بیاد.

و مامان همه اش فکر میکنه من ناراحتم و مدام ازم می‌پرسه ناراحتی؟ و من که دارم کم کم کنترلم رو از دست میدم با اخم جواب میدم نه ناراحت نیستم. و بعد از خودم متنفر میشم که چرا اینطوری جواب مامان رو دادم...

کل تعطیلات بین دو ترم رو یا به صورت پارت تایم رفتم سر کار، یا با دوستام از دوره‌های مختلف زندگی ام توی ولیعصر و انقلاب ول گشتم، یا فیلم دیدم یا خوابیدم. اینقدر فیلم دیدم که دیگه حالم داره به هم میخوره...(فقط همون بخش ول گشتن‌ها حس خوبی بهم میده)

این وضعیت نیمه افسرده رو دوست ندارم. وقتی که زیاد بخوابم و مدام پشت سر هم فیلم ببینم، یعنی اینکه آرزوها و هدف‌هام کمرنگ شدن و به جای تلاش برای تحقق بخشیدن بهشون، راه ساده تر ( یعنی لم دادن روی تخت و ساعت‌ها به مانیتور زل زدن) رو انتخاب کرده ام.

از این « خودم» بدم میاد. من اون یکی «خودم» رو دوست دارم که پا میشه و با کله میره دنبال ماجراجویی و راه‌های جدید کشف میکنه و همیشه درحال یادگیریه.

و درحال حاضر نمیدونم چطوری میتونم خود دوست داشتنی ام رو احضار کنم... یا حداقل وانمود کنم که دارم برای خواسته‌هام تلاش می‌کنم...

بازدید : 882
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 10:28
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مربای کاج!

از همه تعریف باغ کتاب رو شنیده بودم. اونقدر تعریف کرده بودن و اونقدر همه ازش راضی بودن که فکر میکردم باید جای خیلی رویایی و باشکوهی باشه، یه جایی نزدیک کتابخونه ملی که صرفا به محقق شدن هدف غایی کتابها، یعنی "خوانده شدن و فهمیدن و یادگرفتن" کمک میکنه.

ولی راستش باغ کتاب چیزی بیشتر از یه سراب خیلی قشنگ از یک باغ رویایی نبود.

اصلا بذارید یه جور دیگه بگم:

اونجا کجاست که ستون‌های زشت بزرگ، درست در وسط سالنش داره، دیواره‌هاش شیشه ایه و شیشه‌ها با فریم‌های مشکی آهنی از هم جدا شده اند و کلی هم کافه و رستوران داره که هرچیزی رو به قیمت خدا تومن میدن به خورد ملت؟

فرودگاه امام ؟

خیر! باغ کتاب!

باغ کتاب به نظرم به شدت شبیه فرودگاه امام بود. دقیقا همون ستون‌های زشت خاکستری، همون دیوارهای شیشه ای، همون مدل پله برقی، همون کافه‌ها و رستوران‌ها، در تعداد زیاد و با قیمت‌های خیلی خیلی قشنگ.

اما مهم تر از معماری سازه، خود بخش کتاب‌ها بود. میتونم بگم طراحی قشنگ و چیدمان شیکی داشت. اما نکته اصلی اینجا بود که هرکتابی که میخواستم بخرم، قیمتش بالاتر از اونی بود که توی سایتها گذاشته بودن. مثلا کتاب " هرگز سازش نکنید " توی سایت سی بوک 49 هزار تومنه که همراه با تخفیف میشه 41 هزار تومن خریدتش. و کتاب رو وقتی توی باغ کتاب پیدا کردم، به قیمت 63 هزار تومن فروخته میشد!

البته این کتاب توی دوتا نشر مختلف چاپ شده که هرکدوم قیمتش با اون یکی فرق میکنه. ولی من قطعا ترجیح میدم اون یکی رو که به صرفه تره انتخاب کنم. و مطمئنا ترجمه‌ها هم تفاوت زیادی با هم نداره.

یا مثلا برای خرید تاریخچه پرنده کوکی ( نوشته‌هاروکی موراکامی‌) باید بیشتر از 150 هزار تومن بابت دو جلدش پول میدادم. ولی توی سی بوک به خاطر تخفیفش میشه 15 تومن ارزون تر خرید کرد.
یا مثلا کتاب هملت انگلیسی رو که 5شنبه از یه کتابفروشی توی انقلاب به قیمت 20 تومن خریدم، اینجا ( دقیقا همون کتاب با همون جلد رو ) میشد 25 تومن خرید.

اون 22 تومن و 15 تومن و این 5 تومن روی هم میشه 42 تومن که خودش پول یه کتابه.


باغ کتاب یه جورایی مثل یه پکیجه. شما میتونین اونجا کتاب بخونین، با دوستانتون دور هم جمع بشین و یه چیزی بخورین، فیلم ببینین یا از سالن‌هایی که مخصوص مطالعه و کار هستند استفاده بکنین و از فضای فرودگاه وارش حسابی لذت ببرین. و اینطوری توی وقتتون هم صرفه جویی میشه.

اما من اهل سینما رفتن نیستم.

ترجیح میدم برای دورهمی‌های دوستانه مون برم کافه‌های محشر و زیبای مرکز شهر رو کشف کنم و از فضاهای جالبشون لذت ببرم.

و برای خرید کتاب هم هزارتا راه به صرفه تر وجود داره. مثل خرید کردن از سی بوک که همیشه کلی تخفیف‌های هیجان انگیز داره. یا خرید کردن از سایت انتشارات جنگل برای کتاب‌های انگلیسی که همیشه نزدیک 50 درصد نخفیف روی کتاباش میده. کتابفروشی‌های انقلاب هم اگر خوب بشناسیدشون، میتونن در این زمینه حسابی راهگشا باشن ( که من متاسفانه هنوز به این درجه نائل نشدم)

اما یه راه دیگه‌‌‌ای که میشه ارزونتر کتاب خرید، رفتن به کتابفروشی‌های قدیمیه. مثلا شهر کتاب‌های نسبتا با سابقه، مثل ونک.

چون بعضی وقتا یه چندتایی کتاب چاپ قدیمی‌دارن. و از اونجایی که کتاب‌هایی با چاپ قدیمی‌تر مسلما ارزون تر اند و اکثر اوقات هم به قیمت پشت جلد فروخته میشن، به شدت اقتصادی اند.

خلاصه اینکه فکر نکنم دیگه هیچ وقت برم سراغ باغ کتاب. چون هر سرویسی رو که اونجا ارائه میده، من بهترش رو سراغ دارم، طوری که از انجام دادن تک تکشون به صورت جداگانه لذت ببرم، نه به صورت یک پکیج، و مسلما نه توی فرودگاه امام و نه به صورت مدل شهرنشینی پیشرفته!

بازدید : 882
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 10:28
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مربای کاج!

از همه تعریف باغ کتاب رو شنیده بودم. اونقدر تعریف کرده بودن و اونقدر همه ازش راضی بودن که فکر میکردم باید جای خیلی رویایی و باشکوهی باشه، یه جایی نزدیک کتابخونه ملی که صرفا به محقق شدن هدف غایی کتابها، یعنی "خوانده شدن و فهمیدن و یادگرفتن" کمک میکنه.

ولی راستش باغ کتاب چیزی بیشتر از یه سراب خیلی قشنگ از یک باغ رویایی نبود.

اصلا بذارید یه جور دیگه بگم:

اونجا کجاست که ستون‌های زشت بزرگ، درست در وسط سالنش داره، دیواره‌هاش شیشه ایه و شیشه‌ها با فریم‌های مشکی آهنی از هم جدا شده اند و کلی هم کافه و رستوران داره که هرچیزی رو به قیمت خدا تومن میدن به خورد ملت؟

فرودگاه امام ؟

خیر! باغ کتاب!

باغ کتاب به نظرم به شدت شبیه فرودگاه امام بود. دقیقا همون ستون‌های زشت خاکستری، همون دیوارهای شیشه ای، همون مدل پله برقی، همون کافه‌ها و رستوران‌ها، در تعداد زیاد و با قیمت‌های خیلی خیلی قشنگ.

اما مهم تر از معماری سازه، خود بخش کتاب‌ها بود. میتونم بگم طراحی قشنگ و چیدمان شیکی داشت. اما نکته اصلی اینجا بود که هرکتابی که میخواستم بخرم، قیمتش بالاتر از اونی بود که توی سایتها گذاشته بودن. مثلا کتاب " هرگز سازش نکنید " توی سایت سی بوک 49 هزار تومنه که همراه با تخفیف میشه 41 هزار تومن خریدتش. و کتاب رو وقتی توی باغ کتاب پیدا کردم، به قیمت 63 هزار تومن فروخته میشد!

البته این کتاب توی دوتا نشر مختلف چاپ شده که هرکدوم قیمتش با اون یکی فرق میکنه. ولی من قطعا ترجیح میدم اون یکی رو که به صرفه تره انتخاب کنم. و مطمئنا ترجمه‌ها هم تفاوت زیادی با هم نداره.

یا مثلا برای خرید تاریخچه پرنده کوکی ( نوشته‌هاروکی موراکامی‌) باید بیشتر از 150 هزار تومن بابت دو جلدش پول میدادم. ولی توی سی بوک به خاطر تخفیفش میشه 15 تومن ارزون تر خرید کرد.
یا مثلا کتاب هملت انگلیسی رو که 5شنبه از یه کتابفروشی توی انقلاب به قیمت 20 تومن خریدم، اینجا ( دقیقا همون کتاب با همون جلد رو ) میشد 25 تومن خرید.

اون 22 تومن و 15 تومن و این 5 تومن روی هم میشه 42 تومن که خودش پول یه کتابه.


باغ کتاب یه جورایی مثل یه پکیجه. شما میتونین اونجا کتاب بخونین، با دوستانتون دور هم جمع بشین و یه چیزی بخورین، فیلم ببینین یا از سالن‌هایی که مخصوص مطالعه و کار هستند استفاده بکنین و از فضای فرودگاه وارش حسابی لذت ببرین. و اینطوری توی وقتتون هم صرفه جویی میشه.

اما من اهل سینما رفتن نیستم.

ترجیح میدم برای دورهمی‌های دوستانه مون برم کافه‌های محشر و زیبای مرکز شهر رو کشف کنم و از فضاهای جالبشون لذت ببرم.

و برای خرید کتاب هم هزارتا راه به صرفه تر وجود داره. مثل خرید کردن از سی بوک که همیشه کلی تخفیف‌های هیجان انگیز داره. یا خرید کردن از سایت انتشارات جنگل برای کتاب‌های انگلیسی که همیشه نزدیک 50 درصد نخفیف روی کتاباش میده. کتابفروشی‌های انقلاب هم اگر خوب بشناسیدشون، میتونن در این زمینه حسابی راهگشا باشن ( که من متاسفانه هنوز به این درجه نائل نشدم)

اما یه راه دیگه‌‌‌ای که میشه ارزونتر کتاب خرید، رفتن به کتابفروشی‌های قدیمیه. مثلا شهر کتاب‌های نسبتا با سابقه، مثل ونک.

چون بعضی وقتا یه چندتایی کتاب چاپ قدیمی‌دارن. و از اونجایی که کتاب‌هایی با چاپ قدیمی‌تر مسلما ارزون تر اند و اکثر اوقات هم به قیمت پشت جلد فروخته میشن، به شدت اقتصادی اند.

خلاصه اینکه فکر نکنم دیگه هیچ وقت برم سراغ باغ کتاب. چون هر سرویسی رو که اونجا ارائه میده، من بهترش رو سراغ دارم، طوری که از انجام دادن تک تکشون به صورت جداگانه لذت ببرم، نه به صورت یک پکیج، و مسلما نه توی فرودگاه امام و نه به صورت مدل شهرنشینی پیشرفته!

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 17
  • بازدید کننده امروز : 17
  • باردید دیروز : 3
  • بازدید کننده دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 18
  • بازدید ماه : 456
  • بازدید سال : 1074
  • بازدید کلی : 60439
  • کدهای اختصاصی