پروردگارا، این روزها خیلی به تو فکر میکنم.
و هر چه قدر که بیشتر فکر میکنم، سوالات بیشتری برام به وجود میاد که هیچ جوابی براشون پیدا نمیکنم. و این سوالات بی جوابِ ناتمام، دونه دونه روی هم تلنبار میشن و یک تپه میسازن که میرم روشون میایستم و یک قدم به تو نزدیک تر میشوم.
درسته که تپه زیر پایم هرچه قدر که بلندتر میشه، منو بیشتر به تو میرسونه، اما خب بدم نمیاد هر از چندگاهی جواب بعضی از این سوالها رو با تقلب بهم برسونی! میدونی، فکر کردن دوباره و دوباره به تک تک این سوالات (که هر روز هم تعدادشون زیاد و زیادتر میشه) خیلی زمانبر و دردناکه.
بگذار یک مثال برایت بزنم از سوالاتی که در ذهنم چرخ میخورن و میزان دردناک بودنشون رو نشون بدم:
بعد از سحر که به رخت خواب میرم و طبق معمول خوابم نمیبره (درحالی که تمام شب رو هم نخوابیده ام) اونقدر غلت میزنم و از این پهلو به اون پهلو میشم تا صدای جیک جیک این گنجشکهای ساکن کوچه و قارقار کلاغهای محله بلند میشه. به این فکر میکنم که سر صبحی واقعا چی میگن. آخه ساعت 5 صبح چه حرفی دارن که با تو بزنند؟ اونقدر جیک جیک و قارقار میکنند که حتی فکر خواب هم از سرم میپره. بعد به این فکر میکنم که حتما باید خیلی دوستت داشته باشند که صبح به این زودی از خواب نازشان زده اند و با تو حرف میزنند. اما واقعا چیمیگن؟
چه حسی داره که هر روز، تمام موجودات عالم در جادویی ترین ساعت شبانه روز بلند میشون و تو رو ستایش میکنن؟ ( آدمها رو از این قضیه کنار بگذار! ما آدمها زیادی تنبل و خودخواهیم. اصلا هم منظور اصلی حرفم خودم نیستم.) اینکه همه بلند میشن، با تو حرف میزنن، و بعد هرکدومشون میره پی کار و زندگی خودش. دنبال غذا، سرپناه، شکار همدیگه. همون کارهای همیشگی.
اما اصلا چرا باید هر روز تو رو ستایش کنن؟ از این فلسفه بافیهای خانم جلسه ایها هم گوشم پره. اینکه چون به اونها (و ایضا ما انسانها) زندگی بخشیدی، چون قادر مطلق هستی همه باید از تو بترسند، اینکه تو آنها رو اینطوری آفریدی و به طور غریزی قدردان آفریدگار خود هستن، اینکه تو رو به خاطر خودت ستایش میکنن و اینکه هدف همه موجودات جهان از خلق شدن، اینه که در نهایت تو رو عبادت کنن.
یعنی واقعا از زمان درست شدن کره زمین، این همه موجود زنده به وجود اومده اند، صرفا برای اینکه خداوندگارشون رو عبادت کنن؟ همین؟
راستش این آخری به نظرم خیلی مسخره و دیکتاتور مآبانه است و به شدت بوی تنهایی میده، اینکه این همه موجود رو فقط برای اینکه ستایش بشی خلق کنی! (و راستش رو بگم، واقعا فکر نمیکنم اینطوری باشه)
( و بعد شروع میکنم به خیال پردازی کردن) یعنی مثلا یک روز از تنهایی حوصله ات سر رفته بود که فرشتهها رو ساختی. بعد دیدی که زیادی فرمانبردارند و حال نمیده، گفتی یک زمین بازی بزرگ خلق کنم و یکسری موجود هم بریزم اون وسط و اراده و اختیار و این حرفها رو هم توی گل وجودشون فوت کنم که ببینم چه کار میکنن.
به خاطر همینم یک سری زمین بازی گردِ چرخانِ معلق خلق کردی که خیلی راحت بشه اونها را از همه طرف ( بالا و پایین و چپ و راست ) تحت نظر گرفت و نقطه کور نداشته باشن. چندتا از خوب و خوشگلهایش رو که به نظرت شاهکاری برای خودشون بودند جدا کردی، و بعد شروع کردی به خیالپردازی.
شروع کردی به تجسم کردن موجوداتی که میتونن روی هر کدام از این زمینهای بازی وجود داشته باشن. کلی قوانین مختلف برای هرکدوم از زمینهای بازی خلق کردی و اونها رو پر کردی از کاراکترهای اصلی و فرعی و نشستی به تماشای هرکدومشان.
(شاید این روزها که ما با خیلی چیزها روی زمینِ بازی خودمون - به اسم زمین - دست و پنجه نرم میکنیم، چندتریلیون سال نوری اون طرف تر بلوای بزرگتری روی یکی دیگه از زمینهای بازی برپا شده و تو عینک آفتابی ات رو روی چشمت گذاشتهای تا نور خورشید زیادی بزرگ اونها چشمت رو اذیت نکنه و داری کارهای اونها رو سر و سامان میدی و به محض اینکه اونجا همه چیز روبه راه بشه و عینکت رو برداری، توجهت به این طرف، سمت زمین جلب میشه و وقتی ببینی این چند وقتی که نبودی، چه گند بزرگی بالا آورده ایم، از عصبانیت یک نفس عمیق میکشی و زیر لب میگی:" من باز دو دقه شما آدمها رو تنها گذاشتم ..."و آستینهایت را بالا میزنی و ما رو یکی یکی از این منجلاب بیرون میکشی.)
اون اول اولها که هم ما جدید بودیم و هم تو تازه خدایی کردن برای این موجودات سرتق حرف گوش نکن رو شروع کرده بودی، (منظورم زمان آدم و نوح و لوط و اینهاست) احتمالا برایت خیلی روزهای سختی بوده! مثل این والدینی که تازه بچه دار میشن و نمیدونن که چطور باید با فرزندشون رفتار کنند (و کمیهم بی اعصاب هستند)، وقتی میدیدی سر و گوشمون میجنبه و خلاف کارهایی ره که تو میخواستی انجام میدادیم، یک ابرو بالا میبردی، یک نفس عمیق میکشیدی، برای خودت یک لیوان گل گاو زبان دم میکردی تا به اعصابت مسلط شوی، بعد یک مهره جدید وارد بازی میکردی تا ورق رو برگردونه. ولی وقتی موفق نمیشد و با چهره گریان پیشت میاومد که خدایا اینا به هیچ صراطی مستقیم نیستن، دیگر اعصابت رو از دست میدادی و یا به سنگ نمک تبدیلشون میکردی، یا میزدی همه شون رو از دم غرق میکردی.
بعد به خودت میگفتی که نه! این چیزی نبود که میخواستم. قرار بود اینا اختیار و اراده داشته باشن که خودشون از پس خودشون بر بیان. و کم کم این عذابها رو کمتر و کمتر کردی و گذاشتی بیشتر و بیشتر روی زمین برای خودمون وول بزنیم و بازی کنیم و هرکاری خواستیم بکنیم. یکسری قانون هم فرستادی و گفتی قوانین زمین بازی تون ایناست.
بعد هم مثل این پدر و مادرهایی که بچههاشون به دوره نوجوونی رسیدن و سرکش شدن و حس میکنن هرچی بگن، یاسین توی گوش خر خوندنه، ما رو به حال خودمون رها کردی که " ببینیم این راهی که در پیش گرفتیم تهش به کجا ختم میشه" و البته که ما اون وسط، گریان و نالان برمیگردیم و طب عجز و مغفرت و غیره میکنیم.
و بعد به این فکر میکنم که چرا واقعا این همه بلا سر ما ایرانیها میاد؟ چرا اینقدر توی منجلاب اتفاقات مختلف دست و پا میزنیم و چرا اینقدر هر روز آدمهای با عزت کشورمون مثل مردم خوزستان باید بدبخت تر از قبل بشن و دغدغه سران کشورمون، ویدئو شناگران ایرانی باشه. و یاد جملهای میافتم که توی کتاب قوانین بازی ات برامون فرستادی که میگه حال یک قوم تغییر نمیکنه، مگر اینکه خودشون بخوان و دست به کار بشن.
یعنی واقعا خودمون نمیخواییم؟ منظورم از خودمون، اون 99 درصدیه که تحت تسلط یک درصد دیگه زندگی میکنیم. واقعا نمیخواییم؟ معلومه که میخواییم. اما چه کار باید بکنیم؟ یعنی این اعتراضاتمون کافی نبوده؟ به اندازه کافی قوی نبوده؟ از ته دلمون نبوده؟ چی کم داشته؟
این اتفاقاتی که توی کشور میافته و همه تمام مدت شوخی میکنن که خدا زوم کرده روی ایران و جهنم واقعی همینجاست و چرا هر اتفاقیه برای ما میفته واقعا درست نیست. مشکل از نحوه مدیریت ماست. مشکل تنبلی و پول دوستی افرادیه که مقام و منصب دارن. چون هدفشون رسیدن به همین مقام و منصب بوده و برنامه دیگهای برای بعد از رسیدن به این جایگاه نداشتن که واقعا برای کشورشون کار کنن و از جون و دل مایه بذارن.
مثلا اگر تجهیزات و سازههای آبی به درستی طراحی میشدن، آیا واقعا خیلی از سیلهایی که توی یکی دو سال اخیر رخ داده بود، بازم اتفاق میافتاد؟ مثلا انگلیس که روزهای بارونی اش بیشتر از روزهای آفتابیش در ساله، هر روز سیل تمام شهرهاشو زیر و رو میکنه؟
یا مثلا همین طوفانهای خفنی که توی آمریکا میاد و تداعی گر طوفان نوحه و همه جا رو آب میبره. چند تا کشته میدن؟ چون از قبل اطلاع رسانی میکنن و شهر رو تخلیه میکنن و مدیریت صحیحی دارن، تعداد کشتههاشون خیلی کمه. اما برای ما فقط به گذاشتن یک نوار مشکی بالای آرم شبکههای تلویزیون و گفتن ایران، ایران تسلیت اکتفا میکنند و همه چیز رو تقصیر تو و بلایای آسمانی ات میاندازند و میروند پی کارشان.
یا مثلا ژاپنی که تمام مدت در حال لرزشه، اگر مثل ما ساختمونهای زپرتی میساخت و از تیرآهن و سیمان و بتون و همه چیزش برای دو زار بیشتر میزد، اون وقت اون هم حتما مثل ما هر زمانی که جزیرههاش میرفت روی ویبره، صورتش رو چنگ مینداخت که خدایان رو شکر که هفت ریشتر نبود، وگرنه تمام شهر با خاک یکسان میشد و موشهایی که زیر زمین زندگی میکنن و به ازای هر نفر 1000 تا موش زیر زمین هست، میان روی زمین و شروع میکنن به خوردن آدمها و خدایانمون رو شکر که این اتفاق نیفتاد.
بعد به این فکر میکنم که واقعا دلم نمیخواد مرگم اینطوری باشه. اون دنیا بگن طرف چطوری مرده، در جواب اعلام کنن که توسط موشها خورده شده! درسته که مرگهای خیلی بدتر و خفت بار تری هم وجود داره، ولی خب به نسبت روشهای آبرومندانه تری هم هست.
بعد راجع به مرگ فکر میکنم و اینکه واقعا چطوری دوست دارم بمیرم. و به این نتیجه میرسم که مثل فیلمیکه شب قبل دیده ام، و همینطور آهنگ my way فرانک سیناترا، دوست دارم زندگی کنم و همه چیز رو تجربه کنم و هرکاری از دستم بربیاد رو انجام بدم و بعد، درحالی که مثل آلو پیر و چروکیده شده ام، جناب عزرائیل رو در آغوش بکشم.
به این فکر میکنم که خب، برای این کار واقعا باید چی کار کنم؟ اگر بخوام واقعا برای جامعه ام مفید باشم و قدمیدر بهتر کردن شرایط بردارم چی کار باید بکنم؟ این سوالیه که حتی خیالپردازیهام هم جوابی براش پیدا نکردن.
و به این فکرمیکنم که چرا؟ جدا از شوخی و خیالبافی، چرا ما رو خلق کردی؟ چرا قبلا این همه عذاب میفرستادی و این همه آدم رو که گفته بودی بهتون اختیار و اجازه انتخاب دادم، مجازات میکردی و جونشون رو میگرفتی؟ چرا الان ما رو به حال خودمون رها کردی؟ ( میدونم که این کار رو نکردی، ولی بیا روراست باشیم، خیلیا حس میکنن که ولمون کردی) همه اش به خاطر نزدیک شدن قیامته؟ همه اش به خاطر درک ناقص ما از اتفاقات جهانه؟
چرا؟ چرا من وجود دارم و نفس میکشم و زندگی میکنم؟
این گنجشک روی درخت حیاط روبه رویی چه چیزی رو میدونه که من نمیدونم؟
و بعد به خودم میام و میبینم ساعت شده هشت صبح و من هنوز نخوابیدم ...
تقریبا هر روز همینطوره. به خیلی چیزا فکر میکنم و برای خودم یک سری جواب برای این چراها میسازم. ولی اگه یه کم تقلب برسونی و جواب بعضیهاشون رو بهم برسونی، بینهایت ممنونت میشم.
میدونی، امشب خواستم متفاوت دعا کنم. یعنی دلم نمیخواست که جوشن کبیر بخونم و همه اش انواع و اقسام اسمهات رو نام ببرم و طلب مغفرت کنم. دوست داشتم عمیقتر حرف دلم رو بزنم. برای همینم نشستم به نوشتن.
نوشتن همیشه ذهنم رو آروم میکنه. مثل قدح اندیشه دامبلدور میمونه که وقتی فکرهاش درهم و برهمه، افکارش رو میگیره و میکشه بیرون تا بتونه بهتر بهشون فکر کنه یا که فکرهای اضافی رو از سرش بیرون کنه تا جا برای فکرهای جدید باز بشه. دوست داشتم باهات بهتر حرف بزنم، نه اینکه فقط اسمت رو صدا بزنم و قسمت بدم.
میدونی اصلا از کجا شروع شد؟ از اونجایی که امروز وقتی بیدار شدم، حس کردم به طرز عجیبی حالم خوبه و شادم. دلم میخواست یه کوچولو برقصم، شوخی کنم، به ترجمههای عقب افتاده ام برسم، بخندم و بازم برقصم.
مامان که منو توی این حال دید، گفت حالا شب قدری چرا قرت گرفته؟
گفتم شهادت که نیست! شب نوشتن تقدیره. مگه بده حالم خوب باشه؟
گفت یعنی میتونی با این حال از خدا طلب بخشش کنی و دعا کنی؟
گفتم چرا نتونم؟ الان که خوشحالم از همیشه بهتر میتونم.
گفت نمیشه از ته قلب اینطوری دعا کرد.
و من به این فکر کردم که واقعا نمیشه؟
نمیشه خوشحال بود و دعا کرد؟ حتما باید اشک بریزم و قرآن رو با عجز و ناتوانی روی سرم بگیرم و سینه بزنم و ملتمسانه ازت بخوام پارتی بازی کنی و اون چیزهایی که میخوام روی توی لیست سرنوشت امسالم وارد کنی؟ یعنی با لب خندون و قلبی که پر از شادیه، نمیتونم بخوام که یه سال پر از شادی و سلامتی داشته باشم؟ نمیتونم با خوشحالی ازت بخوام که امسال بهم یه راه درست خفن رو نشون بدی که بتونم بیشتر برای مردم و شادی قلبهاشون کار کنم؟
واقعا حتما باید با حزن و اندوه همراه باشه؟
به خاطر همینم امشب نمیخوام مثل شبهای قدر دیگه دعا کنم. میخوام بنویسم و فکر کنم و توی دلم باهات حرف بزنم.
میخوام با یه قلب پر از شادی که ایمان داره بالاخره همه چیز درست میشه، دعا کنم که همه چیز سریع تر برای همه مردم دنیا درست بشه. اینکه ازت میخوام کمکم کنی چراغ این شادی عجیبی رو که امروز مهمون ناخونده قلبم بود، تا همیشه روشن نگه دارم و بتونم جرقههاش رو به بقیه هم انتقال بدم تا دل همه نورانی باشه. ازت میخوام امسال سلامتی رو ارزونی همه مون کنی. (این یکی از همه واجب تره).
ازت میخوام کمکم کنی یه راه بهتر توی مسیر زندگی ام پیدا کنم. اگر خطری سر راهم بود، مثلا اژدهایی که راه رو بسته بود و با نفس آتشینش نمیذاشت که رد بشم، یا جادوگران خبیثی سر راهم کمین کرده بودن که سیبهای خوشگل سمیبهم تعارف میکردن، یا جنگلهای انبوهی سر راهم بود که با پای خودت واردشون میشی اما دیگه خارج شدن ازاونجا با تو نیست، دستم رو بگیری و راه درست رو نشونم بدی که حواسم باشه شمشیر فولادی برای کشتن اژدها داشته باشم، توی صورت جادوگرا تف بندازم و نشونشن بدم که دستشون برام رو شده و جنگل رو هم دور بزنم و از یه مسیر بهتر برم.
و درهها! اگر درهای بود، لطفا یادم بده چطوری یه پل بزرگ و قوی و محکم بسازم و از روش رد بشم.
و بالاتر از همه بهم اراده بده. اراده و شجاعت. که بتونم پا در یک مسیر جدید بذارم. و کمک کن که از مسیر درست خارج نشم. به همه مون کمک کن. و دستمون رو بگیر. خدایا! ما حالا بیشتر از قبل به حس نزدیکی حضورت در کنار خودمون نیاز داریم. هر کس به نوعی. به ما کمک کن که بتونیم بیشتر از قبلت حست کنیم.
آمین و پیشاپیش، مرسی :)